
آقای کافی نقل می کردند:
داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم.
یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،
اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن!
هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد
و موهاش می خورد تو صورت من.
هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.
می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه!
گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟
گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
گفتم: این چیه بغل ماشینت؟
ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟!
گفت: چادره روش کشیدن دیگه!
گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟
گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم!
چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ،
گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟
گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن.
اون خصوصیه روش چادر کشیدن!
"منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم:
این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".
نظرات شما عزیزان: